قند عسل مامان و بابا
برای پسر گلم
درباره وبلاگ


بسم الله خوش اومدید. داستان ما از اونجا شروع شد که در چهارمین سالگرد ازدواجمون ما متوجه شدیم که خدای مهربون یه فرشته گل بهمون هدیه داد. تصمیم گرفتیم اینجا لحظه های بزرگ شدنش رو ثبت کنیم.
نويسندگان
یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسزگلم سلام از وقتی از شمال برگشتیم خیلی پسر خوبی شدی فقط الان سه زوطه که شکم ددد میگیری مامن اینقدر گریه های جیگر کباب کن میکنی که من واقعا میمیرم و زنده میشم دیروز بردیمت دکتر گفت همه چیزت نرماله خدارو شکر شکم درد هم ظبیعه تا شش ماه هم ممکنه طول بکشه خداکنه زودتر خوب بشی مامانی دیرز تو نی نی سایت یه مامانی از بیماری بچش نوشته بود خیلی ناراحت شدم خیلی هم براش دعا کردم .

خوب یکمی هم از شیرین کریات برات بگم عزیزم من همش خدارو شکر می کنم به خاطر اینکه یه پسر سالم بهمون داد ماانی خیلی تند تند دست و پاتو تکون میدی و خیلی میخندی گاهی به لوستر نگاه میکنی و براش اووو می کنی گاهی هم ذوق م کنی و صدای اًو در می یاری کلا نفس من و باباون بهت بنده دیگه پسرم با حضور تو شادی و عشق تو زندگی مون زیادتر شده از خدا میخوام همیشه پشت و پناهت تو و همه بپه های دنیا باشه واقعا هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست خدایا خودت حواست مثل قبل به ما باشه مخصوصا حالا که سه تا شدیم.

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسر نازم سلام ما از  18 روزگیت رفتیم پیگه یکیش مادرجون اینا و تا دو ماه و سیزده روزگیت موندیم و الام 3 روزه که تو خونه خودمون هستیم خدارو شکر تو پسر خیلی خوب  و ارومی هستی =سرم ما به خاطر حضور تو تو زندگیمون اگر روزی هزاران هزار مرتبه هم خدا ر شکر کنیم بازم کمه خدای گلم ممنونم ازن به خاطر همه موهبت هات مخصوصا اریا ی نازم که هم سالمه و خوشکله و هم انشاالله فرزند صالح باشه

یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرگلم سلام . امروز یک هفتست که تو گل پسر خونه ما شدی . پسرم هفته گدشته این موقع تو تازه به دنیا اومده بودی . ایتنقدر تو این یک هفته بهت عادت کردم و هر روزی که می گدره شیرینتر می شی. دیروز بردیمت دکتر گفت زردیت در حدی نیست که بخوای بستر بشی. خداو شر مامان جون خیلی پسر خوب و گلی هستی فقط سه شب خیلی گریه می کردی بعدش دیگه خیلی خوب شدی و حسابی آروم شدی . مامان جون خیلی دلش م خواد که ما باهاش بریم اونور ولی راستش من زیاد دوست ندارم اولندش که تو خیلی کوچولو هستی بعدشم اینکه الان باباجون نمی تونه مرخصی بگیره منم دوست ندارم بدون باباجون برم مسافرت و نمی دوم چرا الان بیشتر از همیشه انگار به حضور باباجون در کنارم احتیاج دارم از طرفی هم نمی خوام دل عزیزجون بشکنه و ناراحت بشه توکل به خدا انشاا.. هرچی خیره پیش بیاد

شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

 بسم الله الرحمن الرحیم

یکشنبه 21 خرداد ماه 1391پسرگلم آریای خوشکلم به دنیا اومد.

روز قبل از عمل ختم قرآنی رو که برای سلامتی نی نی می خوندم تموم کردم و یه نامه هم به خدا نوشتم و سعی کردم خودم را آماده کرنم برای اومدن پسرم.

خلاصه سوره مریم و سوره انشقاق رو خوندم برای راحت بودن زایمانم  و خلاصه نمی دونم چه طور بود که بر خلاف تصوری که قبلا داشتم و فکر می کردم شب قبل از عمل خیلی استرس خواهم داشت خیلی اصلا اینط.ر نبود و خیلی هم راحت بودم و استرسم از شبهای قبل کمتر بود ساعت 2 شب بود که خوابم برد و صبح ساعت 5 از سر و صدای مامانم که بنده خدا از استرس زیاد بلند شده و بود و تو آشپزخونه نهار واسه توبیمارستان درست می کرد بیدار شدم ولی از اونجایی که خوابم میومد دراز کشیدم تا ساعت 6 که بلند شدم و کم کم خودمو آماده کردم و یه سری هم به نی نی سایت زدم و التماس دعا گرفتم و یه پست هم واسه پسری گذاشتم تو وبلاگش . شوشو و مامان مضظرب تر از خودم بودند خلاصه ساعت 7 رغتیم بیمارستان و کارهای پذیرش رو انجام دادم و منو بردند تو بخش و لباسهای صورتی تنم کردند و  سوند و انژوکت و ... خلاصه ساعت 8:30 بود که با ویلچر شوشو منو برد تو اتاق عمل و اونجا من رو تخت دراز کشیدم و گفتند که دکتر فعلا نیومده منم تو ایتن فاصله که تا دکتر بیاد حسابی برای هر کسی که یادم می یومد دعا کردم  دکتر بیهوشی که اومد بالای سرم کلی باهام شوخی کرد و بهم گفت اینجا از خونه شم هم گرونتر هست به لوسترای بالای سرت نگاه کن و بعدش بهم گفت چیه چرا گارد گرفتی گفتم استرس دارم گفت فقط توکل به خدا کن همه چیز درست میشه خلاصه برام توضیح داد که ما تو رو از کمر بیحس می کنیم و شما اصلا درد رو حس نمی کنید خلاصه ساعت یک ربع به 9 بود که دکتر اومد و دوتا پستار دستامو گرفتند و گفتند که دستت رو بذار رو زانوهات و نفس عمیق بکش خلاصه اینکار رو کردم و سریع منو بی حس کردند و حس کردم پاهام داره سنگین میشه و داغ میشه بعد کمکم کردند که دراز بکشم و جلوم یه پارچه سبز گذاشتنذ و پزشک بیهوشی هم روی یه صندلی کنارم نشسته بود و با من صحبت می کرد که بهماکسیژن وصل کردند و صدای دکتر رو شنیدم که گفت یسم الله الرحمن الرحیم و سرش رو از پرده آورد طرف من و گفت تا می تونی دعا کن برای بچت و برای ما و بچه هامونم دعا کن حس می کردم دارم خفه می شم به پرستار گفتم نمی تونم نفس بکشم و گفتند که الان خوب می شی بچت به دنیا اومده و یه پسر کاکل زریه من هم سریع پرسیدم پس چرا صدای گریش نمی یاد بعد از مدتی صدای گریش اومد و بعد از چند دقیقه که نی نی رو تمیز کردند آوردند که من ببینمش و وقتی چشمم بهش افتاد اخم کرده بود و گریه می کرد انگار که زیباترین نی نی دنیا بود بعد از در مون حال که اکسیژن بهم وصل ب.د و به سختی نفس می کشیدم اشک می ریختم و برای سلامتیش دعا می کردم و بعدش بردندم و ریکاوری اونجا تمام تنم می لرزید و بعد از چند دقیقه بردنم تو بخش و همین که از در اتاق عمل بیرون اومدم مامانم و مصطفی منتظر بودند و ازشون پرسیدم بچه رو دیدین که گفتند آره اینقدر خوشکله و بعد از چند دقیقه آریا رو آ و پیش ما و خیالم راحت شد اما تمام اون روز و شب رو که توبیمارستان بودم نتونستم بخوابم همش خداروشکر می کردم  و به شوشو می گفتم آریا رو بذار روبروی من که  که هر وقت درد دارم ببینمش و دردام یادم بره شب مدام می گفتند که باید از تخت بیای پایین و را بری که من طبق نظر دکتر بیوشی که گفته بود تا 12 ساعت حرکت نداشته باش مقاومت کردم و بالاخره ساعت یک شب بود که مجبورم کردند که از تخت بیام پایین و منم با کمک شوشو و کلی درد که یادش می اوفتم تنم می لرزه راه رفتم و روز بعدش ساعت 12 مرخص شدم و نی نی رو آوردیم خونه و براش قربونی کردیم اینم از خاطره زایمان من که شیرینی وجود پسر گل آریا تمام دردها و سختی هاشو از یادم می بره.

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 6:20 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسری امروز یکی از زیبا ترین صبح های زندگی منه ساعت6:30 هست و خدا رو شکر خیلی آرامش دارم و کاملا ریلکسم . صبح زود یه پیام برای نی نی سایتی ها گذاشتم . مامان جونم تو این لحظه از خدا می خوام سلامتی و تندرستی و عاقبت به خیری نصیب همه کنه  و حوائج حاجت مندان رو برآورده به خیر کنه انشاا.. به امید خدا . خدایا فرزند سالم و صالح و زیبا همیشه ازت خواستم و به امید و توکل به خودت امروز پسرم انشاا... به دنیا بیاد سالم سالم به امید خدا و زایمانم هم راحت و عالی انجام بشه خدایا پشت و پناهمون باش و یک لحظه هم به حال خودمون رهامون نکن همسری رو هم در سایه امن و ایمنت حفظ کن خدایا به خانواده ما فهم و درک و شعور و عقل فراوان عنایت کن و ما رو به راه راست هدایت فرما گناهانمون رو ببخش و بهترین ها رو برامون بخواه رزق و روزی حلال فراوان برامون برسون و هرگز ما رو محتاج غیر خودت نکن و شان و شخصیت اجتماعی عالی بهمون بده و رما رو به درجات عالی معنوی اخلاقی و علمی برسون قدم این پسری رو خیر و برکت تو زندگی دو نفره ما که حالا به امید خدا سه نفره میشه قرار بده به امید رحمت و بزرگیت ای مهربانترین مهربانان مامانی من دیگه باید برم لباس بپوشم تا بریم بیمارستان و شما رو به دنیا بیاریم برای من و خودت و باباجون و همه دعا کن فرشته کوچولو موچولوی من وای فکر اون لحظه که روی ماهت رو میبینم می کنم و دلم اب میشه دوستت دارم اینا رو می نویسم که بدونی  تو و سلامتیت برای من خیلی مهمه .

پسر نازم عزیز دلم فرشته پاکم این آخرین روزیه که مهمون دلم هستی به امید خدا از فردا میشی گل پسر خونه ما

مامان جونم اگه خدا بخواد که امیدوارم مثل همیشه هواسش بهمون باشه تو از فردا میشی آقا پسری خونه ما و من طعم شیرین مادر شدن رو بعد از 9 ماه انتظار می چشم . فردا خدا بهم این توفیق رو میده که بشم مادر امیدوارم لایق این همه لطف باشم . خدایا کاری کن فردا پسرم صحیح و سلامت به دنیا بیاد و تک تک اعضای بدنش سالم سالم باشه و زایمان برام راحت باشه انشاا...

خدایا لیاقت اینکه بتونیم پدر و مادر خوبی برای نی نی باشیم و خوب تربیتش کنیم رو بهمون بدم. خدایا دستم به دامنت من سلات بچمو از خودت میخوام بعد از تولدشم یک لحظه هم تنهاش نذار برامون حفظش کن پشت و پناهش باش تا بزرگ بشه اقا بشه زن بگیره بچه دار شه پدر شه پدربزرگ شه و عمر با عزت به بچم عنایت کن ای خدای مهربانم .خدایا تو هیچ امیدی رو ناامید نمی کنی منم توکلم به توست خودم، پسرم، شوهرم،خانوادم پدر و مادر و برادرم و خانواده همسرم رو و همه دوستان و اشنایانم رو سپردم به تو دیگه نواظب همشون باش خدایا یکمی ویژه تر تو اینروزها هوامونو داشته باش مصطفی هم خیلی دپرسه خودت کاری کن که تلخی تصادف با شیرینی به دنیا اومدن نی نی فراموش بشه و البته دلم میخواد این تصادف یه درس عبرتی باشه مخصوصا واسه شوهری که اینقدر منو دق می داد و بی هوا رانندگی می کرد. خدایا رزق و روزی حلال فراوان بهمون عنایت کن خدایا کاری کن پیش دوست و دشمن سربلند باشیم کاری کن پسرمون باعث سربلندی و افتخارمون بشه خدایا کاری کن این خسارت مای هم راحت جبران بشه توکل به تو ای خدای مهربانم

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 12:15 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسلی . دیروز یه روز پر استرس واسمون بود االبته قبلش خیلی بهمون خوش گذشت چون عصری با باباجون, مادرجون رفتیم فالوده شیرازی خوردیم بعدشم رفتیم پردیس 2 گل خریدیم واسه خونه خلاصه خوش گذشت وقتی داشتیم میومیدیم خونه یهو دیدم از ماشین جلویی یه صدایی میاد خودمونم نفهمیدیم که چی شد که باباجون زد به ماشین جلویی فقط یه لحظه به خودم اومدم و خوشحال شدم از اینکه ضربه ای به شکمم نخورد مامانم و باباجونم مدام می گفنپتند به شکمت ضربه خورد و من می گفتم نه خدا رو شکر کمربند بسته بودیم مامان جونی .

خلاصه من و مامان جون برای اینکه مطمئن بشم شما آقا وروجک سالمی رفتیم بیمارستان فک مامان جون و پاشم ضربه خورده بود ولی خدا رو شکر جدی نبود خلاصه دکتر اومد و معاینه کرد و گفت سالمی و می تونیم بریم خلاصه باباجون اومد دنبالمون رفتیم خونه ماشینمون هم که داغون شد اما تو خونه فقط خدا رو شکر می کردیم که تو رو یکبار دیگه بهم داد انگار به دلم افتاده بود یه لحظه دستم رو تو راه گذاشتم رو شکمم و ایت الکرسی برای سلامتیت خوندم شب قبلشم خواب دیده بودم جمعه یه جوری شدهخ بود که من باید زایمان میکردم خلاصه مامان جون سریع رفت برام کیک و ابمیوه خرید و خوردم و تو شروع کردی به شیطونی کردن الهی قربون تکونات برم مامانی خیلی دوستت دارم دلم واسه تکونات تنگ میشه آخه امروز آخرین روزیه که تو مهمون دل منی از فردا میشی مهمون خونه ما .

اومدیم خونه تا صبح همش صحنه تصادف تو ذهنم بود و تا چشمم رو میبستم انگار داشتیم می خوردیم به ماشین جلویی همون صحنه میومد جلوی چشمم با باباجون کلی حرف زدیم و وقتی باباجون خوابید من بیدار بودم و کلی گریه کردم و خدا رو شکر کردم که یکبار دیگه مثل همیشه بهم ثابت کرد که نظر لطفش همراهمه خدایا شکرت نمی دونم چطور باید لطفهات رو شکر کنم گفتم اینو برات بنویسم که بدونی مامان جون که خدا چقدر بهت عنایت داره و بارها و بارها بلایا رو از سرت دور کرده خدایا شکر به درگاهت .

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 1:5 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسملی مامانی سلام من بازم در حال شب زنده داری هستم الان ساعت 12:23 شب هست یعنی یه جورایی وارد روز جمعه شدیم و تا اومدنت 2 روز مونده پسر گلم حس عجیبی دارم نمی دونم چه طور برات وصفش کنم از طرفی استرس و از طرفی خوشحالی .

یکمی هم استرس رفتن به اتاق عمل رو دارم خدایا خودت پسرم رو و همچنین شوشو رو و البته داخل پرانتز خودم رو در سایه امن و ایمنت حفظ کن . به امید خدای مهربون

مامانی امروز دوباره چندتا از کسایی که زایمان کرده بودن عکس نی نیهاشونو گذاشته بودن من هم تا عکس نی نی میبینم تو دلم خالی میشه میگم خدایا یعنی یه همچین فرشته ای هم تو دل منه الهی که به سلامت به دنیا بیای مامانی منم برم براس سلامتیت یکم قرآن بخونم خوابم که نمی یاد عزیز جون خوابیده بابایی هم رفته تو سودت پایین به دوستش سر بزنه دوستت دارم پسرم

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 9:21 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

پسرم انگار واقعا انتظار داره تموم میشه و من و تو می تونیم به امید خدا تا 4 روز دیگه همدیگرو ببینیم .

دیروز با مامان جون و بابایی رفتیم دکتر اولش که صدای قلبتو شنید چون من چیزی نخورده بودم یه چند ساعتی ضربان قلبت خوب نبود من هم دیگه نصف عمر شدم بعدش دکتر گفت برو یه چیز شیرین بخور و بیا و باباجونی هم رفت برامون کیک . آبمیوه خرید و نوش جان کردیم و بعدش یه بیست دقیقه ای ضربان قلبت رو چک کرد خانم ماما منم داشتم به حرکاتت دقت می کردم خلاصه بعدش که رفتیم نتیجه رو به دکتر نشون دادیم دکتر تا دید گفت عین کتاب می مونه اینقدر که منظمه مشکلی نداری برو و شنبه برام یه

آزمایش نوشت 20 خرداد و خدا بخواد شما هم که قراره 21 خرداد بیای تو بغل من . خیلی استرس دارم مامان جونی فقط از خدا می خوام که تو سالم و سلامت باشی و منم زایمانم خوب و راحت باشه . مامان جونی تو فرشته ای دعا کن خدا انشاا.. اجابت می کنه .

خدایا باورم نمی شه 9 ماه انتظار تموم شد و منم مادر میشم خدایا ازت سلامت نی نی مو می خوام .خدایا من هرکاری که به عقلم می رسید که تو این مدت انجام بدم که نی نیم سالم باشه کردم دیگه توکلم به توست شاید کوتاهی کردم باشم به جاهایی ولی به بزرگیت ببخش و آرامش بهم بده و دلم رو قرص کن به وجودت ای خدای گلم. به امید خودت با حضور یه نی نی سالم، صالح و زیبا و یه زایمان راحت و عالی یک بار دیگه یکی از معجزاتت رو تو زندگیم بهم نشون بده . منتظر معجزت هستم ای خدای مهربونم

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 11:2 :: نويسنده : زهرا-مصطفی

سلام پسر گلم چند روزه که همش دلم می گیره امروز کلی باهات حرف زدم و گریه کردم البته اصلا دلم نمی خواد که حتی یک لحظه هم تو فرشته کوچولوی من ناراحت باشی . مامانی خیلی استرس سلامت بودنت و اینکه زایمان زاحا باشه و خوب انجام بشه رو دارم . پسرم تو فرشته ای برای هردومون دعا کن.

امروز هم که مامان جون میاد من مرغ درستیدم و سالاد و ماست و خیار خلاصه کلی زحمت کشیدم از صبح الان که می خوام راه برم می لنگم ههههه

امیدوارم همه چیز خوب پیش بره توکل به خدا

پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 1412
بازدید کل : 12967
تعداد مطالب : 216
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content