قرار بود با عمو فرج اینا بریم بیرون صبح به خاله حمیده زنگ زدم که بریم بیرون رفتیم کنار اسکله شما اینقدر بازی کردی اب بازی شنا و... خیلی بهت خوش گذشت بعدش رفتیم نهار گرفتیم که بخوریم تازه اونا زنگ زدن بیاین و یکمی دلخوری پیش اومد به هر حال رفتیم باهاشون بیرئون و خوش گذشت بعدشم شما خوابیدی و اخراش بیدارشدی باد شدید بود اومدیم خونه
نظرات شما عزیزان: